|
< < < < < <<
|
|
shidshidbahbah
|
|
|
|
Wednesday, August 13, 2003
الآن ساعت ۳:۱۱ نصف شبه و من نمي دونم چرا نميرم بکپم! الکي الکي نشستم سه تا ترجمهء مردافکن کردم که الان چشمام دارن دودو مي زنن اما نمي دونم چرا هنوز اينجام! دارم اين آهنگ رو گوش مي دم که کوچکترين نظري ندارم کي خوندتش اما کرمش ولم نمي کنه و هي ميذارمش.
کاپوچينو ديگه گندش رو درآورده. حوصله ام رو سر بردن و خسته ام کردن و منم امروز به احسان و محمدرضا گفتم آقا مهرم حلال جونم آزاد! ولم کنين تو رو خدا. اصلا پرستو هم که نيست :))مونده شيده و حوضش! هر هفته من بايد بگردم آدم هاي مختلف رو پيدا کنم و بعد به پرپر زنگ بزنم و با اون هماهنگ کنم و بعد دوباره... مثلا اسمشه که باهم داريم که مجله درميآريم خير سرمون. والله اين وسط هيچکس علاقه اي نشون نميده و همه انگاري به خاطر رودربايسي با من و خودشون مطلب ميدن. خب مگه زوره؟ شمشير که بالا سرمون نگه نداشتن! نيما امشب برام پيغام داده که به خدا من خيلي شرمنده ام به خاطر تاخيرم. فردا صبح مطلبم رو ميذارم. به خدا قول ميدم شيده!!! به جون تو!!!! به خدا کامپيوترم با اين ويروس ورم ترکيده! به من چه؟ خواستي بذار خواستي نذار! انگار مثلا من اين وسط قراره چيزي بيآد دستم اگه اينا کاراشونو به موقع و درست انجام بدن. اي ميل دادم به سهيل که فردا نمي تونم بيآم جلسه. راستش طاقت ديدن آهو رو ندارم به هيچ وجه. نمي دونم چرا مردم دست از سر من ورنميدارن!؟ اصلا يکي نيست بگه آخه ديوونه چرا يه چيزي ميگي که بعدش مجبور شي بهم نامه بدي که بگي so sorry!!! خب I'm so very much sorry too, honey! why dont you first think n then talk for a change?! گذرنامه و شناسنامه ام اومدن در خونه و حالا پيام ميگه برم بدم شناسنامه رو براي ترجمه. ببينم کي مي تونم برم براي اين کار. فعلا که حسابي قاطي کردم. کلا وقت خيلي بدي هم هست!! داره کم کم علائم روحيش ميآد. بيچاره پيام داره چه موقعي از ماه ميآد ايران! فکر کنم من هر روز بايد بشينم جلوش گريه کنم!!! اميدوارم اومدنش و خوشحالي ديدنش يه کم اقلا حالم رو بهتر کنه! خونمون هم که بازار شامه! از صد سال پيش هي به بابا اينا ميگم اين اتاق ما مثل خانه ارواح شده. من از کاغذ ديواري متنفرم. از رنگ اين موکت و فرش عقم مي گيره. از اين کثيفي سقف و ديوار ها حالم بهم مي خوره. از حموممون حالم بهم مي خوره. من وسواسي چطوري دارم تحمل مي کنم تو اين خونه زندگي کنم خدا مي دونه! اين مامان اصلا اهميت نميده خونه در چه وضعيه! هي ميگن وايسين کلاردشت آماده بشه وسائل اضافي رو که براي اونجان و خونمون رو درست مثل سمساري کردن رو ببريم اونجا ديگه اون موقع ميشه به سر و وضع خونه رسيد!!! من نمي فهمم اين چه وضع استدلال کردنه! چون اونجا هنوز آماده نيست و ممکنه تا هزار سال ديگه هم به خاطر جان کندن مفرط اون مرتيکه مفنگي به اصطلاح بنا آماده نشه ما بايد اين وضع رو تحمل کنيم!؟ خلاصه اولتيماتم دادم که يا اين حموم و اقلا اتاق ما رو درست مي کنين يا ... ديگه ادامه ندادم اما فکر کنم فهميدن کاملا جدي دارم صحبت مي کنم و ديگه به نقاش زنگ زدن. و حالا تمام وسائل اتاق من و نوشين وسط هال و پذيراييه! حالا که نقاش اومده دارن ميدن راهرو و در هاي اتاق ها رو هم رنگ کنه. منم هي دارم اين وسط براي خودم طرح و نقشه ميدم! فکر کنم بابام بزنه منو بکشه بسکه دارم خرج ميذارم رو دستش! اما به خدا آدم بايد يه کم براي خونه اش که مآمنشه خرج کنه. اصلا تمام تلاش ما آدمها براي کار و پول درآوردن و اينا اينه که يه محيط مناسب همراه با آرامش و راحتي براي زندگي داشته باشيم که بتونيم اسمش رو خونه بذاريم. اگه قرار باشه هي کار کنيم اما هيچ پيشرفتي در کيفيت زندگيمون پيش نيآد بشينيم خونه و خودمون رو (به سيستم نادر جان!) باد بزنيم بهتره! در هر حال الآن خونمون رو هواست! بوي رنگ هم که قاتل منه! اين وسط هي کهيراي آنچناني مي زنم! دکتر هميوپاتي گفت به خاطر استرس زيادي و فکر و خيال وزنت پايين نميآد و تا موقعي که همينطوري ادامه بدي همين آش و همين کاسه. پيام ميگه براي مسائل کوچيک و بي اهميت خودم رو زيادي اذيت مي کنم. نمي دونم فقط مي دونم نادر داره مامان و بابا رو بدجوري آزار ميده و منم به خاطر آزار اونا دارم له ميشم و انقدر اين بار رو شونه هام سنگيي ميکنه که کوچيکترين مسئله اي که پيش ميآد خيلي برام سخته رد کردنش. چکار بايد بکنم؟
Comments:
Post a Comment
|
|