< < < < < <<



shidshidbahbah


فرستادن نظرات





آرشيو


Saturday, August 16, 2003

واي ديگه دارم کاملا خل ميشم. الآن نشستم عين ديوونه ها جلوي مانيتور دارم يواشکي گريه مي کنم. مامان و بابا خوابن. نوشين پشت سرم داره کتاب مي خونه. منم داشتم عين بچه آدم ترجمه مي کردم! چي شد يهو؟؟

تنها اتفاقي که افتاد اينه که نادر اومد و رفت پايين و اومد دوباره بالا و رفت تو اتاقش. داشتم همينطوري از پشت نگاهش مي کردم. ديدم بيچاره چقدر بلاتکليفه. ديدم چقدر آشفته است. ديدم چقدر تنهاست. ديدم چقدر دستش خاليه. يهو يادم افتاد که اين پسره که الآن پشتش به منه و تا حالا هزار بار باهاش يک به دو کردم سر همه چيز برادرمه و ما کلي با هم خنديديم و حرف زديم؛ اون موقع ها که هنوز خل نشده بود!

يهو شروع کردم گريه کردن و ديدم اصلا چشمام مانيتور رو نمي بينه که بخوام ترجمه کنم! ديدم باز چون جاي کليد ها رو حفظم رو کيبورد مي تونم تايپ کنم و همينطوري گريه کنم که اقلا يه کمي خالي شم :(( خيلي دلم مي خواد فراموش کنم که وجود داره. خيلي اذيتم مي کنه. خيلي دلم مي خواد اصلا دور و برم نيآد. تقصيره خودشه هيچ روزنه اي باقي نذاشته که من از اون طريق باهاش ارتباط برقرار کنم. اما...

اما هنوزم نادر خودمونه، مگه نه؟ مگه ميشه هيچي از اون آدم شوخ و مهربون و باهوش تو اين ريشوي آشفته نمونده باشه؟! من چکار بايد بکنم؟‌:(( به خدا نمي دونم چکار بايد بکنم. حالا مي فهمم اون دردي که مامانم رو اينطور ضعيف و رنجور کرده چيه :(( حالا مي فهمم چرا بابام انقدر همش ناآرومه و تا يه چيزي بهش ميگم مثل اسپند رو آتيش بالا پايين ميپره. لابد اينام دارن دنبال پسرشون مي گردن :(

دلشون نمي خواد نااميد بشن. منم دلم نمي خواد نااميد بشم. به خدا نمي دونم بايد چکار کنم. با گريه کردن من هيچي درست نمي شه،‌ مي دونم. مي دونم. اما بند نميآد. چشمام ميسوزن. نادر کجاست؟


Comments: Post a Comment


دوستان

Link one
Link two
Link three

 


 powered by blogger