< < < < < <<



shidshidbahbah


فرستادن نظرات





آرشيو


Friday, December 31, 2010

گدشت زمان (حدود ۷۰ سال) نتوانسته که ننگ کار معلم را از ذهنم دور کند. به علت علاقه به موطن خود هر چند یک بار به کازرون جهت دیداری از اقوام و خود شهر سر می‌زنم و مسیر راه مدرسه را از خانه تا به آنجا می‌پیمودم. برحسب تصادف در بازار شاه حمزه به دکان بزازی برخورد کردم، دکان‌دار را شناختم همان محمد مکی بود که خوشبختانه وضع نسبتاً خوبی داشت. او مرا به جای نیآورد تا پس از بحث و گفتگو و یاد آوردن دوره کودکی در مدرسه و کلاس دوم ابتدایی مرا شناخت. تعارف به نشستن کرد که با تشکر و خوشحالی از او جدا شدم. روزگار خوب یا بد می‌گذرد فقط نام نیک و یا ننگ باغی می‌ماند. به قول سعدی علیه الرحمه:
بد و نیک چون هر دو می‌گذرند همان به که نامت به نیکی بَرَند
متاسفانه در دی ماه ۱۳۱۷ شمسی پدرم دار فانی را وداع گفت. علت فوت به تشخیص اطبای آن روز قولنج بود، در موقع فوت به قول گفته مادربزرگم فقط چهل سال داشت که نسبت به طول عمر این سال‌ها که بهداشت در سطح بالایی قرار دارد کم بود. سال ۱۳۱۷ تقریباً با آغاز جنگ جهانی دوم نزدیک بود که مسلماً اثر شوم آن هم به مملکت ما رسید و سختی‌ها شروع گردید. ما علاقه زیادی در دهات و عشایر داشتیم که همه از بین رفت و با درگذشت پدرم زندگی در خانواده ما که عبارت از مادرم، یک برادر بزرگ‌تر از خودم و یک خواهر کوچک‌تر از خودم به علاوه خواهر بزرگم که شوهرش را از دست داده بود با دو فرزند دختر مشکلات فراوانی را به بار آورد، برادر بزرگ‌تر که اهل درس هم نبود مدرسه را ترک و به شاگردی جهت کسب عایدی مشغول شد.
مدرسه جدید به خانه مادربزرگم (بی بی) نزدیک‌تر بود. بی بی به تنهایی زندگی می‌کرد. بچه‌هایش هر یک به دنبال زندگی خود بودند. به من خیلی علاقه داشت. شب ها در منزل او می‌خوابیدم و چون مکتب دار قدیم بود و کتب زیادی مطالعه کرده بود با داستان‌های مذهبی و غیر مذهبی مرا سرگرم می‌کرد. من هم در کنار او مشق و تکلیف مدرسه‌ام را در پرتو نور چراغ نفت‌سوز (چراغ موشی) انجام می‌دادم.
احتراق ناشی از سوزاندن ذغال و نفت موجب سردرد شدید من می‌شد که گاهی با استفراغ توام بود. کسی نمی‌دانست که علت این سردرد چیست تا موقعی بزرگ شدم و درس شیمی خواندم و علت را کشف کردم و عجب این است که چرا خفه نمی‌شدیم. شاید بزرگی اطاق و سوراخ‌های متعدد در درها موجب هوای کافی می‌شد و مانع خفگی را به وجود می‌آورد.
محمدجواد رستگار (دکتر رستگار) هر روز صبح به خانه بی بی می‌آمد و ما با هم مدرسه می‌رفتیم، ما چهار نفر بودیم که همیشه رقیب درسی یکدیگر در کلاس درس بودیم. محمدحسین هنرور همیشه شاگرد اول من یا عنایت اله بهزادی شاگرد دوم و رستگار شاگرد چهارم بود. خوشبختانه در حال حاضر هر چهار نفر زنده‌ایم. آقای هنرور با خانواده در کانادا من و آقای بهزادی در امریکا و پزشک حاذق در شیراز زندگی را ادامه می‌دهیم.
یک روز دی ماه ۱۳۱۷ شمسی در بازگشت از مدرسه حسب المعمول به خانه بی بی رفتم. در خانه نبود، کیف و کفشم را پشت در اطاق گذاشتم و بیرون رفتم و با بچه‌های هم سن و سال به بازی مشغول شدم. تجارت‌خانه‌های خلیل امینی در نزدیکی منزل قرار داشت که ماشین‌های بارکش جهت تخلیه بار و یا بادگیری به آنجا می‌آمدند. روبروی تجارت‌خانه امام‌زاده‌ای به نام شیخ امیربود که بچه‌ها روی دیوار آن می‌رفتند و بازی می‌کردند. من هم روی دیوار رفتم که دیدم تابوتی خالی روی دوش چهار نفر حمل می‌شد، گفتم که مرده است؟ بختیار نمدمال که یکی از آن چهار نفر بود، گفت کربلایی علی. به شدت لرزیدم از دیوار پایین آمده و با پای برهنه از راه پشت بام همسایه به داخل حیاط خانه‌مان سر کشیدم شیون اوج گرفته بود. مادرم می‌گفت بچه‌هایش هنوز از مدرسه نیامده‌اند. برادر بزرگترم ناصر در مدرسه جلوه درس می‌خواند و سوم ابتدایی بود. خواهر کوچکترم به نام ------ پنج ساله بود و خواهر بزرگتر به نام بی بی ماه که قبلاً شوهرش از دست داده بود و با دو دختر خردسال که زیر چتر حمایت پدرم بود بی سرپرست شد.


Comments: Post a Comment


دوستان

Link one
Link two
Link three

 


 powered by blogger