|
< < < < < <<
|
|
shidshidbahbah
|
|
|
|
Friday, December 31, 2010
گدشت زمان (حدود ۷۰ سال) نتوانسته که ننگ کار معلم را از ذهنم دور کند. به علت علاقه به موطن خود هر چند یک بار به کازرون جهت دیداری از اقوام و خود شهر سر میزنم و مسیر راه مدرسه را از خانه تا به آنجا میپیمودم. برحسب تصادف در بازار شاه حمزه به دکان بزازی برخورد کردم، دکاندار را شناختم همان محمد مکی بود که خوشبختانه وضع نسبتاً خوبی داشت. او مرا به جای نیآورد تا پس از بحث و گفتگو و یاد آوردن دوره کودکی در مدرسه و کلاس دوم ابتدایی مرا شناخت. تعارف به نشستن کرد که با تشکر و خوشحالی از او جدا شدم. روزگار خوب یا بد میگذرد فقط نام نیک و یا ننگ باغی میماند. به قول سعدی علیه الرحمه:
بد و نیک چون هر دو میگذرند همان به که نامت به نیکی بَرَند متاسفانه در دی ماه ۱۳۱۷ شمسی پدرم دار فانی را وداع گفت. علت فوت به تشخیص اطبای آن روز قولنج بود، در موقع فوت به قول گفته مادربزرگم فقط چهل سال داشت که نسبت به طول عمر این سالها که بهداشت در سطح بالایی قرار دارد کم بود. سال ۱۳۱۷ تقریباً با آغاز جنگ جهانی دوم نزدیک بود که مسلماً اثر شوم آن هم به مملکت ما رسید و سختیها شروع گردید. ما علاقه زیادی در دهات و عشایر داشتیم که همه از بین رفت و با درگذشت پدرم زندگی در خانواده ما که عبارت از مادرم، یک برادر بزرگتر از خودم و یک خواهر کوچکتر از خودم به علاوه خواهر بزرگم که شوهرش را از دست داده بود با دو فرزند دختر مشکلات فراوانی را به بار آورد، برادر بزرگتر که اهل درس هم نبود مدرسه را ترک و به شاگردی جهت کسب عایدی مشغول شد. مدرسه جدید به خانه مادربزرگم (بی بی) نزدیکتر بود. بی بی به تنهایی زندگی میکرد. بچههایش هر یک به دنبال زندگی خود بودند. به من خیلی علاقه داشت. شب ها در منزل او میخوابیدم و چون مکتب دار قدیم بود و کتب زیادی مطالعه کرده بود با داستانهای مذهبی و غیر مذهبی مرا سرگرم میکرد. من هم در کنار او مشق و تکلیف مدرسهام را در پرتو نور چراغ نفتسوز (چراغ موشی) انجام میدادم. احتراق ناشی از سوزاندن ذغال و نفت موجب سردرد شدید من میشد که گاهی با استفراغ توام بود. کسی نمیدانست که علت این سردرد چیست تا موقعی بزرگ شدم و درس شیمی خواندم و علت را کشف کردم و عجب این است که چرا خفه نمیشدیم. شاید بزرگی اطاق و سوراخهای متعدد در درها موجب هوای کافی میشد و مانع خفگی را به وجود میآورد. محمدجواد رستگار (دکتر رستگار) هر روز صبح به خانه بی بی میآمد و ما با هم مدرسه میرفتیم، ما چهار نفر بودیم که همیشه رقیب درسی یکدیگر در کلاس درس بودیم. محمدحسین هنرور همیشه شاگرد اول من یا عنایت اله بهزادی شاگرد دوم و رستگار شاگرد چهارم بود. خوشبختانه در حال حاضر هر چهار نفر زندهایم. آقای هنرور با خانواده در کانادا من و آقای بهزادی در امریکا و پزشک حاذق در شیراز زندگی را ادامه میدهیم. یک روز دی ماه ۱۳۱۷ شمسی در بازگشت از مدرسه حسب المعمول به خانه بی بی رفتم. در خانه نبود، کیف و کفشم را پشت در اطاق گذاشتم و بیرون رفتم و با بچههای هم سن و سال به بازی مشغول شدم. تجارتخانههای خلیل امینی در نزدیکی منزل قرار داشت که ماشینهای بارکش جهت تخلیه بار و یا بادگیری به آنجا میآمدند. روبروی تجارتخانه امامزادهای به نام شیخ امیربود که بچهها روی دیوار آن میرفتند و بازی میکردند. من هم روی دیوار رفتم که دیدم تابوتی خالی روی دوش چهار نفر حمل میشد، گفتم که مرده است؟ بختیار نمدمال که یکی از آن چهار نفر بود، گفت کربلایی علی. به شدت لرزیدم از دیوار پایین آمده و با پای برهنه از راه پشت بام همسایه به داخل حیاط خانهمان سر کشیدم شیون اوج گرفته بود. مادرم میگفت بچههایش هنوز از مدرسه نیامدهاند. برادر بزرگترم ناصر در مدرسه جلوه درس میخواند و سوم ابتدایی بود. خواهر کوچکترم به نام ------ پنج ساله بود و خواهر بزرگتر به نام بی بی ماه که قبلاً شوهرش از دست داده بود و با دو دختر خردسال که زیر چتر حمایت پدرم بود بی سرپرست شد.
Tuesday, March 29, 2005
خب این هم از تعطیلاتِ عیدمون. امروز هر دومون رفتیم سرِ کار و حیوونی پیام جونم هنوز هم سرِ کاره و تا ۱۱ شب برنمیگرده. واقعاً این کاری که که پیام داره رو من عمراً میتونستم انجام بدم بسکه زپرتی و ضعیفم! خلاصه که مسافرتا خیلی خوب بودن و کلی تو لاسوگاس حظبصر بردیم. واقعاً شهرِ عجیبیه. یه دنیا رو جمع کردن تو یه خیابون وسطِ کویر! ما که از صبح راه میوفتادیم و ۵ صبحِ روزِ بعد برمیگشتیم هتل و باز هم کلی جا بود که ندیدیم و فقط هم داریم در مورد یه خیابون حرف میزنیم. هر کدوم از جاها یه تمِ خاصِ خودش رو داره. این چند تا عکس رو میذارم که پیام گرفته:
خب این عکس مالِ هتل-کارینوییه که جلوش دو تا کشتی هستن که یه ساعتهایی از روز با هم میجنگن و یکیشون کامل غرق میشه! این یکی هم برج ایفل و شهر پاریس در لاسوگاس! اینا هم m&m و Coca Cola هستن. اینا هم همون ماشینهایی هستن که کرمشون که میوفته به جونت دیگه ولت نمیکنه تا تمامِ پولت رو ببازی و سبک شی بیآی بیرون! اینجا هتل-کازینویِ Mandalay بود که واقعاً خوشگل بود. اینجا هم که کینگ آرتور و انگلیس و این حرفاست که بیرونش خیلی باحاله. این یکی از جاهای موردعلاقهی من بود، همه چیز شبیه ونیز و ایتالیا بود. مممممم... این فکر نکنم خیلی توضیح بخواد! دو تا شوی اینطوری بود برای خانوما و بقیهاش دیگه مالِ آقایون بود و ماشالله دوستان اصلاً خجالتی نبودن و کارت چاپ کرده بودن با عکسای سکسی که تخفیفهاشون رو هم روش نوشته بودن و پخش میکردن و اصلاً هم فرقی نمیکرد که دختری همراهِ آقا هست یا نه و کارتها رو به همه میدادن! لابد بعضل از همراه با خانوم از قیمتهای بسیار مقرون به صرفه مستفیض میشدن!
Thursday, April 29, 2004
فکر نمی کنم هیچ جای دنیا بتونین آدمایی مثل ما پیدا کنین که تا یکی یه جایی میره فوری با خودشون میگن مگه من چیم از این کمتر بود که من نرفتم؟ می دونین چیه دوستانی که خیلی نگرانین که ما به عنوان نمایندهتون رفتیم اینور اونور؟ تا به حال خیلی از این موقعیتها بوده که من رد کردم چون که زیاد از این کارا خوشم نمیآد و اتفاقا درست برعکس نظر خوابگرد که فوری پرید وسط و گفت این دعوایی بر سر شهرت طلبیه، از شهرت خوشم نمیآد. اینکه چرا همیشه میان سراغ ماها رو برین از خودشون بپرسین.
این فقط یه دفعه نبوده و بارها ما رو جاهای مختلف دعوت کردن، زنگ زدن مصاحبه کردن یا اطلاعات در مورد وبلاگها گرفتن. من خودم همیشه سعی کردم آدمهای مختلف رو جای خودم بفرستم. همیشه سعی کردم آدمهای جدید رو بهشون معرفی کنم، اینکه اینا خودشون دنبالِ آدم های جدید نمیرن تقصیرِ منه؟ تو هر مصاحبهای که باهامون کردن من همیشه گفتم که اینی که دارم میگم نظر شخصیِ منه و ممکنه بقیه باهام موافق نباشن. همیشه گفتم که خیلیها در همین جمع کوچیک بلاگی هستن که چشم دیدن منِ نوعی رو ندارن (حالا به هر دلیلی) و من نمایندهء هیچکس نیستم. ایمیل همهء شماها روی سایتها و وبلاگهاتون هست. هر کسی که احساس کنه به نظر شما در هر موردی احتیاج داره یا اینکه احساس کنه شما کسی هستین که میتونین در انجام تحقیقش بهش کمک کنین مطمئناً باهاتون تماس میگیره، کمااینکه با ما هم همینطور تماس میگیرن. خیال کردین مثلاً خاتمی یا ابطحی پسرعموی نوه خالهء پدریِ من هستن؟ یا مثلا خیال کردین من اصلا اروجزاده رو قبل از مراسم اهدای جوایز دیده بودم؟ یا شاید هم خیال میکنین عموزاده خلیلی دوست صمیمیِ بابابزرگِ منه؟ هر کسی که من رو از نزدیک میشناسه میدونه که همیشه در حال فرار از اینجور کارا و جاها هستم و گاهی آدم رو تو رودربایسی میاندازن که آره شما میتونین کمک کنین و نمیکنین و از این حرفا و آدم با خودش میگه خب این دفعه میرم شاید بتونم یه کمکی بکنم که این نگاه اشتباه به اینترنت و وبلاگها از بین بره. باز هم تکرار میکنم اینکه چرا میآن سراغ ما رو باید از خودشون بپرسین نه از ما. می تونه به این خاطر باشه که خیلی قدیمی هستیم و از اون اولش بودیم و میدونیم از کجا به اینجا رسیدیم. شاید برای اینه که خوانندههای ثابتی داریم و از خبرگزاریهای معتبر هم میآن باهامون مصاحبه میکنن. باز هم تکرار می کنم که ما هر دفعه که میریم کلی آدم جدید رو بهشون معرفی میکنیم و میگیم برین با اینا هم حرف بزنین چون شاید یه سری اطلاعات کاملا جدیدی به دست بیآرین. خیال کردین مثلا چه استفادهای از این کارا به ما میرسه؟! مثلا قراره هر روز با خاتمی بریم پیتزا بخوریم یا اینکه بودجههای آنچنانی بهمون میدن برای اینهمه کاری که رو نت انجام میدیم که محدود به وبلاگمون نیست؟ نه تنها پشیزی به ما نمیرسه بلکه از جیب خرج میکنیم و میریم و میآیم فقط چون فکر میکنیم شاید بتونیم بالاخره این اینترنت رو تو مملکتمون جا بندازیم به طوری که بشه ازش استفادههای عالی کرد. نیما همیشه در این مورد عالی بحث میکنه. کی از احسان بهتر میتونه در مورد مسائل فنی حرف بزنه؟ کی مثل پرستو میتونه به عنوان کسی که هم در نشریات کاغذی و هم آنلاین فعالیت مستمر داره در مورد این پدیده حرف بزنه؟ اصلا این حرفا همش به نظر بهانه میآد. مشکل اصلی اینه که ما یه گروه متمرکز نیستیم و هرگز هم نخواهیم بود چون نفس وبلاگ این رو برنمیتابه. در نتیجه هیچوقت نمایندهء منتخبی هم وجود نخواهد داشت. ما یه عده جزیرهایم که هر کدوممون ساز خودمون رو میزنیم و زیبایش هم به همینه. من به شخصه حاضر نیستم این آزادی رو با هیچ بودجهای عوض کنم، شما رو نمیدونم. پس اگر کسی بخواد در موردمون بدونه باید خودش بگرده و انتخاب کنه که با کی حرف بزنه و این دیگه دست من و شما نیست. حالا میرسیم به این مسئله که چطور یه کسی به اسم آقای محمدرضا طاهری به خودش اجازه میده که در مورد لباس پوشیدنِ من نظر بده. آقای طاهری این شد دومین بار که شما به من توهین کردین. یکی سر ماجرای جشنوارهء وب که اصرار داشتین ما باید غرفه میگرفتیم و چون مطابق میل شما عمل نکرده بودیم تبدیل به موجوداتی سخیف شدیم که خودشون رو میگیرند. و حالا این دفعه استدلال کردین که چون من با روسری از عقب بسته شده رفتم و جایزهء کاپوچینو رو گرفتم پس نتیجه میگیریم که چرا اصلا من باید برم دیدار با خاتمی! شما به چه حقی این اجازه رو به خودتون میدین که اصلا در مورد طرز پوشش من نظر بدین؟ بعدش هم اون روسری به نظر شما خیلی غیرقابل هضم بود؟ چرا؟ چون تا به حال ندیده بودین؟ آیا هر چیزی که تا به حال ندیدین همین قدر میترسونتتون؟ آیا اینکه یکی متفاوت لباس میپوشه اون شخص رو برای انتخاب شدن نامناسب میکنه؟ شما معیارتون برای مناسب و نامناسب چیه؟ آیا شما این حق رو دارین که نظر خودتون رو در این مورد به من تحمیل کنین درست همون طوری که این رژیم با استبداد کامل داره این کار رو انجام میده؟ فکر میکنین اگر به جای زنگ زدن به ما، همیشه به شما زنگ و ایمیل میزدن باز هم احساس میکردین که اونا دارن اشتباه میکنن؟ یه لحظه با خودتون خلوت کنین و ببینین انگیزهتون از نوشتن اون مطلب چی بوده. ببینین که آیا از اینکه به بازی گرفته نمیشین ناراحت و کلافهاین یا اینکه واقعا احساس میکنین ما آدمهای بیخودی هستیم که نباید هیچ جایی به عنوان بلاگر معرفی بشیم چون که ممکنه آبروی بقیهء وبلاگرها بره. دلم میخواد بدونم که با توهین کردن به من چقدر احساس رضایت میکنین. از اینکه آدم شوخ و شنگ و شلوغی هستم چقدر احساسِ تهدید میکنین که وادارتون کنه اینطور در موردم بنویسین؟
Wednesday, April 21, 2004
امروز خیلی خوش گذشت چون پابرهنه پیادهروی کردم :) یکی از عادتهای قدیمیِ من که از بچگی باهام مونده پابرهنه راه رفتن تو خیابونه! واقعا لذتبخشه، تا به حال امتحان کردین؟ انرژی فوقالعادهای به بدنتون میرسه از طریق زمین. از کفش بدم میآد چون احساس میکنم ما رو از این منبع انرژی غنی که همون زمینِ خودمونه دور میکنه و اولین فرصتی که گیر بیآرم کفشام رو میکَنَم و دِ برو که رفتی. یه امتحانی بکنین، البته حواستون باشه که جایی راه برین که خورده شیشه نریخته باشه که بعدش به خاطر پای زخمیتون منِ بدبخت رو نفرین کنین!
***** دیروز رفتم پهلوی صنم و اتاقش رو ریختیم به هم و کلی چیزای اضافی رو گونی کردیم و بقیه رو تا کردیم و گذاشتیم تو کمدش. تا به حال بارها اون اتاق رو با هم تمیز کردیم و صنم قول داده تمیز نگهش داره اما خب مطمئنا دو روز بعدش دوباره همون اتاق و همون وضعیت قدیم، این دختر عوض بشو نیست! دیروز وسط خرت پرتهاش که همه وسط اتاق ولو بودن کلی از کتابهای بیچارهء من پیدا شدن و یه نوار که فکر کنم ۱۲ سال بود گم شده بود!! مجلهء الویسی که پیام براش اون سفر اول آورده بود با یادگاریای که تو تقویمش نوشته بود. این پسر از همون موقع هم به منِ بیچاره تهمت میزد! نوشته شیده بغل دستم نشسته داره زیرچشمی پسرا رو دید میزنه!!! استغفرالله! کلی خاطراتمون رو دوره کردیم در حین تصفیهء اتاقش. همه چیز سر نوارهای الویس پریسلی شروع شد :) خیلی جالبه که من و صنم دو تا آدمیم که تا جایی که ممکنه متضادیم! یعنی انقدر با هم فرق داریم که قشنگ میشه گفت سیاه و سفیدیم. البته در طول این سالها هر دومون کمی خاکستری شدیم که فکر کنم خوبه. من کلی آدم قابل تحملتر و اجتماعیتری شدم و توقعاتم از دیگران اومد پایین و صنم هم از اون حالتِ دوستی های بیچون و چرا و فداکارانهش اومد بیرون و یاد گرفت که یه کم توقع داشته باشه. من از اون سردی و سنگدلی کمی دور شدم و جرات کردم یه کم اجازه بدم قلبم بتپه و صنم هم از رمانتیک بودنِ افراطی کمی دست برداشت و منطقیتر به کاراش نگاه کرد (البته فقط کمی!). از تلخیِ من کاسته شد و صنم هم شیرینیِ زیادیش گرفته شد. هیچ کدوممون اهل درس خوندن نبودیم اما با هم یه کم وضع درسیمون بهتر شد و به هوای هم تا آخر فوقلیسانس هم رفتیم. در یه چیز تاثیر یه طرفه بود، من صنم رو بی دین و ایمون کردم که خوب خیلی هم به این موضوع افتخار نمیکنم. هر کسی بالاخره خودش بعد از یه سری تفحص و تفکر به یه نتیجهای در این زمینه میرسه اما خب مطمئنا اگه یکی غیر از من باهاش دوست بود نتیجه یه کم عوض میشد. نمیدونم باید ناراحت باشم و احساس گناه کنم یا نه! ما بحثهای عجیب و طولانیای در مورد این موضوعات داشتیم که باعث شد خودم هم بیشتر مطمئن بشم که کارم درست بوده که به هیچ اعتقاد و باوری اجازه نمیدم من و عقلم رو به بند بکشه. باید از صنم ممنون باشم که آخرین شکهام رو هم از بین برد! بیشترِ دوستی ما به دعواهای شدید گذشته که مربوط به همین تفاوتهاست. هر کس ما رو با هم میدید و دعواهامون رو هم میدید مطمئن بود دیگه ما اسم همدیگه رو هم نخواهیم آورد و این دوستی به پایان رسیده اما خب هنوز یه دقیقه از دعوا نگذشته بود که سر یه چیز احمقانه شروع می کردیم هرهر خندیدن و تو سر و کلهء همدیگه زدن. حدوداً دو سالِ کامل مدرسه رو روی یه نیمکت و چهار سال دانشگاه به پر و پای همدیگه پیچیدیم و اکثر اوقات من «بغ» کرده بودم و سرد و بیاحساس و اونم ساکت این مودهای من رو تحمل میکرد تا دوباره موتورم راه بیوفته! این دختر صبر ایوب داره به خدا! انوع اقسام راهها رو امتحان کردم ببینم چقدر تو دوستیش ثابتقدمه و باید بگم که واقعا با وفاداریش و مهربونیهای بی حد وحصرش منِ سختگیر و بدجنس رو از رو برد! یه خاطرهء خیلی جالب روزیه که باهاش رفتم کلاس آلمانیش تو کانون. طبق معمول دو تا زبونِ کاملا متفاوت رو انتخاب کرده بودیم، من فرانسه و اون آلمانی. البته برای اینکه گاهی ازش درس میپرسیدم یه کم آلمانی هم یاد گرفتم! اون روز همینطوری بیکار نشسته بودم و شروع کردم ته کتابش براش نامه نوشتن. از سیگار متنفرم. صنم اینو خوب میدونست اما بیش از حد سیگار رو دوست داشت و بیچاره کلی هم ملاحظهء من رو میکرد که هیچوقت بوش به من نرسه اما متاسفانه بینیِ من زیادی قویه! از اینکه انقدر خودش رو وابستهء یه چیز بیمصرف و بوگندو کرده بود عصبانی بودم. از اینکه نمیتونست بفهمه که کارش احمقانه است عصبانی بودم. از اینکه انقدر خودش رو میآورد پایین که مجبور باشه بره تو توالت دانشگاه یواشکی سیگار بکشه بعد به خودش عطر بزنه بشینه بغل دستم، حالم به هم میخورد. به نظرم ارزش وجودی هر انسانی خیلی بیشتر از اونیه که بخواد به چیزی انقدر وابسته بشه! برداشتم نوشتم اینارو و گفتم که چون تو اینطوری هستی فکر کنم اون دوستیای که داشتیم به پایان رسیده!! چشمتون روز بد نبینه، صنم جان چندین روز به حال مرگ افتاده بود و کارش شده بود گریه زاری!! یکی دیگه از دوستامون زنگ زد به من که تو چرا انقدر اینو اذیت میکنی که از اون روز داره گریه میکنه و حالش خیلی بده و تو چقدر بیرحمی و ... خلاصه که برداشتم زنگ زدم و کلی پای تلفن به هق هق ایشون گوش دادم که میگفت این همه سال ما با هم بودیم و تو انقدر منو اذیت کردی من هیچی نگفتم حالا که یه کم خوشاخلاقتر شدی میگی دوستیمون به پایان رسیده :))))) منم دیدم نخیر مثل اینکه نمیشه و گفتم نه بابا اون جمله به این معنی بود که یه مرحلهای از دوستیمون به پایان رسیده و حالا یه دورهء جدید شروع شده!!!!!! خلاصه یه جوری درستش کردم و صنم حالش خوب شد! از اون به بعد هم دیگه اذیتش نکردم....مممم خب میشه گفت خیـــــــــــــــلی کمتر اذیتش کردم D: در هر صورت صنم انقدر بامحبته که همیشه بدجنسیهای من رو نه تنها میبخشه بلکه بهشون یه جورایی معتاد شده!! اقلا اون نامه که اشکش رو درآورد باعث شد برای چند سال سیگار رو بذاره کنار کاملا و البته بعدش متاسفانه دوباره به علتی که نمیدونم، شروع کرد :( خب صنم جان فکر کنم چون تو زیاد سیگار میکشی و من هم همونطوری که میدونی به بوش حساسیت دارم و لارنژیتم عود میکنه، دیگه دوستی ما به پایان رسیده!
Saturday, August 16, 2003
واي ديگه دارم کاملا خل ميشم. الآن نشستم عين ديوونه ها جلوي مانيتور دارم يواشکي گريه مي کنم. مامان و بابا خوابن. نوشين پشت سرم داره کتاب مي خونه. منم داشتم عين بچه آدم ترجمه مي کردم! چي شد يهو؟؟
تنها اتفاقي که افتاد اينه که نادر اومد و رفت پايين و اومد دوباره بالا و رفت تو اتاقش. داشتم همينطوري از پشت نگاهش مي کردم. ديدم بيچاره چقدر بلاتکليفه. ديدم چقدر آشفته است. ديدم چقدر تنهاست. ديدم چقدر دستش خاليه. يهو يادم افتاد که اين پسره که الآن پشتش به منه و تا حالا هزار بار باهاش يک به دو کردم سر همه چيز برادرمه و ما کلي با هم خنديديم و حرف زديم؛ اون موقع ها که هنوز خل نشده بود! يهو شروع کردم گريه کردن و ديدم اصلا چشمام مانيتور رو نمي بينه که بخوام ترجمه کنم! ديدم باز چون جاي کليد ها رو حفظم رو کيبورد مي تونم تايپ کنم و همينطوري گريه کنم که اقلا يه کمي خالي شم :(( خيلي دلم مي خواد فراموش کنم که وجود داره. خيلي اذيتم مي کنه. خيلي دلم مي خواد اصلا دور و برم نيآد. تقصيره خودشه هيچ روزنه اي باقي نذاشته که من از اون طريق باهاش ارتباط برقرار کنم. اما... اما هنوزم نادر خودمونه، مگه نه؟ مگه ميشه هيچي از اون آدم شوخ و مهربون و باهوش تو اين ريشوي آشفته نمونده باشه؟! من چکار بايد بکنم؟:(( به خدا نمي دونم چکار بايد بکنم. حالا مي فهمم اون دردي که مامانم رو اينطور ضعيف و رنجور کرده چيه :(( حالا مي فهمم چرا بابام انقدر همش ناآرومه و تا يه چيزي بهش ميگم مثل اسپند رو آتيش بالا پايين ميپره. لابد اينام دارن دنبال پسرشون مي گردن :( دلشون نمي خواد نااميد بشن. منم دلم نمي خواد نااميد بشم. به خدا نمي دونم بايد چکار کنم. با گريه کردن من هيچي درست نمي شه، مي دونم. مي دونم. اما بند نميآد. چشمام ميسوزن. نادر کجاست؟
ماجراي اين کامنت ها و اين بي ظرفيتي و حساس بودن من هم ديگه يه داستان قديمي شده. داستان تکراري هم که گفتن نداره. نمي دونم اين چه خواهش غير منطقييه که از يه مشت آدم (بلانسبت آدم!) بخواي که دهنشون رو آب بکشن و ليچار بارت نکنن. شايد خيلي خواهش بي جاييه!
خيلي جالبه که همش هم بهم ميگن جنبه شنيدن انتقاد نداري! والله هر دفعه که يکي اومده يه حرف منطقي بهم زده سعي کردم تا جايي که مي تونم در کارام و افکار اشتباهم تجديد نظر کنم، اما به خدا، به پير به پيغمبر اينکه بيآن به آدم به طعنه و کنايه يه مشت چرت بگن و برن و يا ايراد هاي بني اسراييلي بگيرن، اين اسمش انتقاد کردن نيست. اين اسمش له کردن شخصيت اشخاصه بدون اينکه دليل منطقي براي حرفا وجود داشته باشه. اينکه مطمئنم پشت سر بيشتر اين کثافت کاري ها آدم هاي آشنا با اسم و رسم مستعار هستن واقعا آزاردهنده اما حقيقيه :( جمع عجيبي هستيم. مخلوقاتي بس عجيب و غريب که خودمون هم نمي دونيم چرا انقدر همديگرو اذيت مي کنيم :(
Wednesday, August 13, 2003
الآن ساعت ۳:۱۱ نصف شبه و من نمي دونم چرا نميرم بکپم! الکي الکي نشستم سه تا ترجمهء مردافکن کردم که الان چشمام دارن دودو مي زنن اما نمي دونم چرا هنوز اينجام! دارم اين آهنگ رو گوش مي دم که کوچکترين نظري ندارم کي خوندتش اما کرمش ولم نمي کنه و هي ميذارمش.
کاپوچينو ديگه گندش رو درآورده. حوصله ام رو سر بردن و خسته ام کردن و منم امروز به احسان و محمدرضا گفتم آقا مهرم حلال جونم آزاد! ولم کنين تو رو خدا. اصلا پرستو هم که نيست :))مونده شيده و حوضش! هر هفته من بايد بگردم آدم هاي مختلف رو پيدا کنم و بعد به پرپر زنگ بزنم و با اون هماهنگ کنم و بعد دوباره... مثلا اسمشه که باهم داريم که مجله درميآريم خير سرمون. والله اين وسط هيچکس علاقه اي نشون نميده و همه انگاري به خاطر رودربايسي با من و خودشون مطلب ميدن. خب مگه زوره؟ شمشير که بالا سرمون نگه نداشتن! نيما امشب برام پيغام داده که به خدا من خيلي شرمنده ام به خاطر تاخيرم. فردا صبح مطلبم رو ميذارم. به خدا قول ميدم شيده!!! به جون تو!!!! به خدا کامپيوترم با اين ويروس ورم ترکيده! به من چه؟ خواستي بذار خواستي نذار! انگار مثلا من اين وسط قراره چيزي بيآد دستم اگه اينا کاراشونو به موقع و درست انجام بدن. اي ميل دادم به سهيل که فردا نمي تونم بيآم جلسه. راستش طاقت ديدن آهو رو ندارم به هيچ وجه. نمي دونم چرا مردم دست از سر من ورنميدارن!؟ اصلا يکي نيست بگه آخه ديوونه چرا يه چيزي ميگي که بعدش مجبور شي بهم نامه بدي که بگي so sorry!!! خب I'm so very much sorry too, honey! why dont you first think n then talk for a change?! گذرنامه و شناسنامه ام اومدن در خونه و حالا پيام ميگه برم بدم شناسنامه رو براي ترجمه. ببينم کي مي تونم برم براي اين کار. فعلا که حسابي قاطي کردم. کلا وقت خيلي بدي هم هست!! داره کم کم علائم روحيش ميآد. بيچاره پيام داره چه موقعي از ماه ميآد ايران! فکر کنم من هر روز بايد بشينم جلوش گريه کنم!!! اميدوارم اومدنش و خوشحالي ديدنش يه کم اقلا حالم رو بهتر کنه! خونمون هم که بازار شامه! از صد سال پيش هي به بابا اينا ميگم اين اتاق ما مثل خانه ارواح شده. من از کاغذ ديواري متنفرم. از رنگ اين موکت و فرش عقم مي گيره. از اين کثيفي سقف و ديوار ها حالم بهم مي خوره. از حموممون حالم بهم مي خوره. من وسواسي چطوري دارم تحمل مي کنم تو اين خونه زندگي کنم خدا مي دونه! اين مامان اصلا اهميت نميده خونه در چه وضعيه! هي ميگن وايسين کلاردشت آماده بشه وسائل اضافي رو که براي اونجان و خونمون رو درست مثل سمساري کردن رو ببريم اونجا ديگه اون موقع ميشه به سر و وضع خونه رسيد!!! من نمي فهمم اين چه وضع استدلال کردنه! چون اونجا هنوز آماده نيست و ممکنه تا هزار سال ديگه هم به خاطر جان کندن مفرط اون مرتيکه مفنگي به اصطلاح بنا آماده نشه ما بايد اين وضع رو تحمل کنيم!؟ خلاصه اولتيماتم دادم که يا اين حموم و اقلا اتاق ما رو درست مي کنين يا ... ديگه ادامه ندادم اما فکر کنم فهميدن کاملا جدي دارم صحبت مي کنم و ديگه به نقاش زنگ زدن. و حالا تمام وسائل اتاق من و نوشين وسط هال و پذيراييه! حالا که نقاش اومده دارن ميدن راهرو و در هاي اتاق ها رو هم رنگ کنه. منم هي دارم اين وسط براي خودم طرح و نقشه ميدم! فکر کنم بابام بزنه منو بکشه بسکه دارم خرج ميذارم رو دستش! اما به خدا آدم بايد يه کم براي خونه اش که مآمنشه خرج کنه. اصلا تمام تلاش ما آدمها براي کار و پول درآوردن و اينا اينه که يه محيط مناسب همراه با آرامش و راحتي براي زندگي داشته باشيم که بتونيم اسمش رو خونه بذاريم. اگه قرار باشه هي کار کنيم اما هيچ پيشرفتي در کيفيت زندگيمون پيش نيآد بشينيم خونه و خودمون رو (به سيستم نادر جان!) باد بزنيم بهتره! در هر حال الآن خونمون رو هواست! بوي رنگ هم که قاتل منه! اين وسط هي کهيراي آنچناني مي زنم! دکتر هميوپاتي گفت به خاطر استرس زيادي و فکر و خيال وزنت پايين نميآد و تا موقعي که همينطوري ادامه بدي همين آش و همين کاسه. پيام ميگه براي مسائل کوچيک و بي اهميت خودم رو زيادي اذيت مي کنم. نمي دونم فقط مي دونم نادر داره مامان و بابا رو بدجوري آزار ميده و منم به خاطر آزار اونا دارم له ميشم و انقدر اين بار رو شونه هام سنگيي ميکنه که کوچيکترين مسئله اي که پيش ميآد خيلي برام سخته رد کردنش. چکار بايد بکنم؟
Friday, August 01, 2003
Like anyone would be
|
|